آن روز هوا بارانی بود. روزنامۀ دیلیلیدر با بیحوصلگی و از سر بیکاری از دست توپنس افتاد: «تامی، میدانی به چه چیزی فکر میکنم؟» همسرش جواب داد: «گفتنش غیرممکن است، چون تو در آنِ واحد به چیزهای زیادی فکر میکنی.» - داشتم فکر میکردم که وقتش است برویم برقصیم. تامی سریع روزنامه را برداشت و درحالیکه سرش را به یک طرف خم کرده بود گفت: «آگهی ما به نظر جالب میآید؛ کارآگاهان باتجربۀ بلانت. توپنس، میدانستی تو بهتنهایی نقش کارآگاهان باهوش بلانت را بازی میکنی؟ به گفتۀ «هامپتی دامپتی» این مایۀ افتخار است.» - من داشتم دربارۀ رقصیدن حرف میزدم. - من نکتۀ عجیبی را در این روزنامهها دیدهام.
امتیاز کاربران به: ماجراهای تامی توپنس
![Star Rating](https://www.bookcityonline.ir/img/EmptyStar.png)
![Star Rating](https://www.bookcityonline.ir/img/EmptyStar.png)
![Star Rating](https://www.bookcityonline.ir/img/EmptyStar.png)
![Star Rating](https://www.bookcityonline.ir/img/EmptyStar.png)
![Star Rating](https://www.bookcityonline.ir/img/EmptyStar.png)
![](../../../../../img/loading.gif)
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.