با نگاه هاج و واجش روی چمدانِ بزرگی که وسط اتاقش پهن بود. چمدانِ باز، با خرت و پرتهایی که مامان دیشب گذاشته بود روی هزار و یک چیز دیگر. بالای لباسهای تاشده و تلنبار روی هم، عکسهای پرینتشده و پوشه مدارک. لحظهای طول کشید تا دلیل این بههمریختگی یادش بیاید. باز هم سرفه کرد. خانه ساکت بود، حتی بیصدای توتک که در قفسش بالا و پایین بپرد، یا بالهایش را باز و بسته کند و نوک بزند به ظرف غذای آبیرنگش. سکوت محض، بجز هیاهوی دور و همیشگی تهران به وقتِ صبح: صدای حرکت ماشینها، ویراژ تند موتورسیکلتها، ترمزی ناگهانی و جیغ کوتاه لاستیکها.
امتیاز کاربران به: بازدم
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.