با جام های شوکران

سعيد پيراهن ورزشي پوشيده بود واز چشم راستش خون ميامد اما بي توجه به اطراف سرگرم مسگري بود. براي او ومارال به انتهاي بازار رسيد و سوار ماشين هاي كمپرسي شد.قيافه هاي مردان دستار بر سر و زنها وبچه هايي كه به نظاره ايستاده بودند،كش مي امد.باد خنكي مي وزيد. پرچم ها در اهتزاز بود وچفيه ها در باد ميرقصيدند. از خوزستان رسته بودند از گرماي پنجاه درجه بالاي صفر از پشه هاي خون آشام و حالا به دره هاي سرسبز و ارتفاعات زيبا رسيده بودند.خورشيد نور خود را از لابه لاي شاخه ها بركف جنگل ميپاشيد اما همه ي مسگرهاي جهان توي سر او ظرفهاي مسي مي ساختند....